كيان كيان ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

روزهاي زندگي ما

کیانم به دنیا اومد

کیان عزیزم 2 اسفند ماه 1390 ساعت 12/12 بدنیا اومد با وزن 3.230 و قد 51. موفق نشدم طبیعی زایمان کنم و سزارین شدم و الان فقط خدا را شاکرم که پسرم صحیح و سلامته و میتونم تو بغلم بگیرمش و به چشمهای قشنگش که زل میزنه به اطراف, نگاه کنم. امیدوارم همه مادرها به سلامتی فارغ بشن و نی نی های ناز و سلامت بدنیا بیارن. عکسهای کیان ...
18 اسفند 1390

لباسهای گل پسر

سلام کیان عزیزم سیسمونیت تقریباً کامل شده و منتظریم کارهای اتاقت تمام بشه تا عکسهاتو بذارم.  خاله جان از آمریکا اومد و کلی لباس خوشگل به سفارش بابابزرگ و مامان بزرگ برات اورده که همه مخصوصاً من و بابا کلی ذوق کردیم از دیدنشون و دیگه داریم لحظه شماری میکنیم که تو بیای و توی این لباسها ببینیمیت عزیز دلم. از خاله منیژه و هنگامه جان و آریانا و آرمان عزیز به خاطر همه زحمتهایی که کشیدن و این لباسها و وسایل قشنگ را گرفتن، ممنون و سپاسگزارم. اینم عکس لباسها و وسایلت عزیزم. انشا... که به سلامتی و خوشی ازشون استفاده کنی: ...
20 بهمن 1390

اتاق پسرم

بالاخره اتاق کیان خان تکمیل شد و دیگه همه چیز حاضره که پسملی قدم رنجه بکنه و پا بدنیای ما بگذاره. از همه کسانی که زحمت کشیدن مخصوصاً بابابزرگ و مامان بزرگ و خاله سپیده و بقیه ممنونم. امیدوارم همه نی نی ها صحیح و سالم بدنیا بیان و از وسایل قشنگشون استفاده بکنند. پسملی منم صحیح و سالم بدنیا بیاد و هرچه زودتر عکسهای خوشگلش را توی وبلاگش بگذارم. آمین   اینم عکسهای اتاق   ...
20 بهمن 1390

سلام پسر گلم

سلام پسر گلم بعد از مدتها دوباره اومدم سراغ وبلاگت. الان دیگه ٨ ماهه که با هم هستیم و وارد ماه نهم شدیم. این ماه آخر کارهای اداره خیلی سنگین شده بود منم باید کارها را تحویل میدادم برای همین به سختی میرسیدم که کارهای متفرقه را انجام بدم. در ضمن اینترنت اداره هم مشکل داشت و نمیشد بیام نت که وبلاگتو آپدیت کنم. عزیز دلم خیلی ازت ممنونم که تو این مدت همه سختیها را تحمل کردی و همراهم بودی و انقدر پسر خوبی بودی که من میتونستم بدون ناراحتی به کارهای اداره برسم اما هر لحظه هم حواسم به این بود که تو اذیت نشی. راستی ای مدت همه به من میگفتن شکمت کوچولوئه و من کلی میترسیدم که تو خوب رشد نکرده باشی و رفتم سونوگرافی و دکتر گفت وزنت توی هفت...
11 بهمن 1390

شروع داستان ما

سلام كيان عزيزم ميدونم مادر تنبلي بودم يعني راستش را بخواهي تصميم ايجاد وبلاگ نداشتم ولي وقتي به خاطر دل نگرانيهاي حاملگي و سالم بودن تو، توي اينترنت دنبال يك نشانه اميد ميگشتم كه همه اين حالات طبيعي است و همه مادران هم اينجوري بودند و وبلاگ مادرها را ميخوندم خيالم راحت ميشد. فكر كردم بذار ما هم يك وبلاگ داشته باشيم تا شايد كسي با خوندنش از شرايطي كه داره خيالش راحت يشه و آرامش داشته باشه. حالا بريم سراغ داستان زندگي خودمون: من و بابايي با هم همكار بوديم البته در يك اداره اما بخشهاي مختلف. به خاطر يك موضوع كاري چندين بار با هم مكالمه داشتيم و با هم آشنا شديم كه بعدش بابايي از طريق يكي از همكاران از من خواستگاري كرد منم تا...
6 دی 1390
1